او را به رؤیای بخارآلود و گنگِ شامگاهی دور، گویا دیده بودم من...لالاییِ گرمِ خطوطِ پیکرش در نعرههای دوردست و سردِ مه گم بود.لبخندِ بیرنگش به موجی خسته میمانست؛ در هذیانِ شیرینش ز دردی گنگ میزد گوییا لبخند.....
پای عشوه هایت را از بی خیالی هایم بیرون بکشمی کـِشم نقشی از تومی کـُشی نقشی از مناینگونه به تساوی می رسیم ...
[گل]سلام لطفا به وبلاگ من هم بیا خوشحال میشم
احساس همه ی ما با هم فرق می کند و این می شود که همیشه یکی بود و یکی نبود و این وسط کلاغ قصه ها آواره و دربه در ماند .باتوجه به توضیحات شما ...مثل همه ی ...روزهایتان آرام
پای عشوه هایت را از بی خیالی هایم بیرون بکش
می کـِشم نقشی از تو
می کـُشی نقشی از من
اینگونه به تساوی می رسیم ...
[گل]سلام لطفا به وبلاگ من هم بیا خوشحال میشم
احساس همه ی ما با هم فرق می کند و این می شود که همیشه یکی بود و یکی نبود و این وسط کلاغ قصه ها آواره و دربه در ماند .
باتوجه به توضیحات شما ...مثل همه ی ...
روزهایتان آرام