روز‌های آرام و طوفانی من ...

مثل همه ی آدم‌ها .. فقط کمی‌ احساساتم فرق می‌کند ....

روز‌های آرام و طوفانی من ...

مثل همه ی آدم‌ها .. فقط کمی‌ احساساتم فرق می‌کند ....

این سرنوشت ذهنم را تحلیل می برد

بی هیچ ملاحظه ای، هیچ تاسفی، هیچ شرمی،
دیوارهایی به دورم ساخته اند،

ضخیم و بلند.
و اکنون با حسی از نومیدی در اینجا می نشینم.
نمی توانم به چیزی دیگر فکر کنم:

این سرنوشت ذهنم را تحلیل می برد -
که من بیرون، چه اندازه کار داشتم.
وقتی این دیوارها را می ساختند،

چگونه ممکن بود متوجه نشوم!
اما هیچوقت از آنانی که می ساختند،

حتی صدایی نشنیدم.
چه نامحسوس مرا از دنیای بیرون گسسته اند.
 
کنستانتین کاوافی
ترجمه : کامیار محسنین

پاییز را دوست دارم...

پاییز را دوست دارم... بخاطر غریب و بی صدا آمدنش بخاطر رنگ زرد زیبا و دیوانه کننده اش بخاطر خش خش گوش نواز برگ هایش بخاطر صدای نم نم باران های عاشقانه اش بخاطر رفتن و رفتن... و خیس شدن زیر باران های پاییزی بخاطر بوی مست کننده خاک باران خورده کوچه ها بخاطر غروب های نارنجی و دلگیرش بخاطر شب های سرد و طولانی اش بخاطر تنهای...ی و دلتنگی های پاییزی ام بخاطر پیاده روی های شبانه ام بخاطر بغض های سنگین انتظار بخاطر اشک های بی صدایم بخاطر سالها خاطرات پاییزی ام بخاطر معصومیت کودکی ام بخاطر نشاط نوجوانی ام بخاطر تنهایی جوانی ام بخاطر اولین نفس هایم بخاطر اولین گریه هایم بخاطر اولین خنده هایم بخاطر دوباره متولد شدن بخاطر رسیدن به نقطه شروع سفر بخاطر یک سال دورتر شدن از آغاز راه بخاطر یک سال نزدیک تر شدن به پایان راه بخاطر غریبانه و بی صدا رفتنش پاییز را دوست دارم، بخاطر خود پاییز و من عاشقانه پاییز را دوست دارم و من عاشقانه دوستت دارم و تو، عاقلانه طردم می کنی ! غرور تو، حتی از حماقت من هم احمقانه تر است ....
nashenas

دلگیرم...

آن چنان دلم گرفته است که...

گویی ضربان قلبم...چنگی به دل نمی زند

 پرویز شاپور
پ.ن:هیچی بدتر از این نیست که از چیزی دلگیر باشی و نتونی به هیچ کس بگی ...و تظاهر کنی که حالت خیلی هم خوبه!!!!

2-کسی که می گریزد...

این شهر

شهر قصه های مادر بزرگ نیست

که زیبا و آرام باشد

آسمانش را

هرگز آبی ندیده ام

من از اینجا خواهم رفت

و فرقی هم نمی کند

که فانوسی داشته باشم یا نه

کسی که می گریزد

از گم شدن نمی ترسد.

 رسول یونان

1-داستان ها دارم،

...

داستان ها دارم،

از دیاران که سفر کردم و رفتم بی تو،

از دیاران که گذر کردم و رفتم بی تو ،

بی تو می رفتم ، می رفتم ، تنها ، تنها

و صبوریِّ مرا

کوه تحسین می کرد

من اگر سوی تو بر می گردم

دست من خالی نیست

کاروان های محبت با خویش

ارمغان آوردم

من به هنگام شکوفایی گل ها در دشت

باز بر خواهم گشت

تو به من می خندی

من صدا می زنم :

آی!

باز کن پنجره را!

پنجره را می بندی ...

 حمید مصدق

پ.ن :ممنون که به این جا سر میزنید...