بگذار فکر کنم.....بگذارم آرامش از دست رفته ام را بیابم...شاید نباشی بهتر باشد .....دلم کسی را میخواهد که بیدارم کند از این خواب....بگوید آرا م با ش همه اش خوا ب بود... تو هنوز اینجایی در اتاقت...کنار پنجره ات... هنوز میتوانی شب ها ستاره ها را تماشا کنی...!!!!
صبح در ابتدای راه ایستاده بود و ... برای جاده فرقی نمی کرد ... تنهایی ام ... آسمان و ابر و خورشید نیم سوز و دکل های بزرگ با سیم های سیاه زشت که همیشه عکسهایم را خراب می کنند ...
حرفی برای گفتن نیست ... هوای دلم ابریست ... همه چیز خوبست ... اما بر عکس روزهای بد که خوب بودم ... نمیدانم چرا در این روزهای شاید خوب ... من بد شدم ...
.
.
.
این روزها ... نه روزها با من اند و ... نه من ... با روزها ...
مجتبی درویشی کهن
او را به رؤیای بخارآلود و گنگِ شامگاهی دور، گویا دیده بودم من...
لالاییِ گرمِ خطوطِ پیکرش در نعرههای دوردست و سردِ مه گم بود.
لبخندِ بیرنگش به موجی خسته میمانست؛ در هذیانِ شیرینش ز دردی گنگ میزد گوییا لبخند.....
زندگی در اعماق امن است
اما زیبا نیست!
ماهیانی که در اعماق زندگی میکنند
صید نمیشوند
اما طلوع آفتاب را هم نمیبینند
کشتیها را نمیبینند
حالا اسبی زیبا
پا به دریا می گذارد
او را نیز نخواهند دید
بله، زندگی در اعماق غمانگیز است!رسول یونان