روز‌های آرام و طوفانی من ...

مثل همه ی آدم‌ها .. فقط کمی‌ احساساتم فرق می‌کند ....

روز‌های آرام و طوفانی من ...

مثل همه ی آدم‌ها .. فقط کمی‌ احساساتم فرق می‌کند ....

و باز من بمانم تنهایى

ﺩﺳـﺖ ﺑـﻪ ﺻﻮﺭﺗـﻢ ﻧـﺰﻥ!
ﻣﯽ ﺗـﺮﺳﻢ ﺑﯿـﻔﺘـﺪ ...
ﻧﻘـﺎﺏ ﺧﻨـﺪﺍﻧـﯽ ﮐـﻪ ﺑـﺮ ﭼﻬـﺮﻩ ﺩﺍﺭﻡ!
ﻭ ﺑﻌــﺪ ﺳﯿـﻞ ِ ﺍﺷـﮏ ﻫـﺎﯾـﻢ...
ﺗـﻮ ﺭﺍ ﺑـﺎ ﺧـﻮﺩ ﺑﺒــﺮﺩ!
و باز من بمانم تنهایى...!!!

سالگرد عزیزترینم....

راستش را بخواهی با رفتنت خیلی چیزها تغییر کرد...دقیقا سه شنبه بود...تا مدتها بعد از رفتند از تمام سه شنبه ها متنفر بودم ...دوست داشتم بودنت را بیشتر درک میکردم...دوست داشتم این روزها بودی ..اما این روزگار به دوست داشتن من کاری ندارد کار خودش را میکند...
پ.ن: پدرجون عزیزمان یازده سال است که نیست و ما هنوز به یادش هستیم و از رفتنش دلگیر ...
فاتحه ای به یادش می خوانیم و افسوس می خوریم از نبودنش...
یادش گرامی و روحش شاد...

دیگر نمی دانم...

شاید صرفا زیادی نگران همه چیز بودم. شاید مدام می خواستم از مخاطره ی خراب شدن آنچه با هم داشتیم به واسطه ی رابطه ی عاشقانه پرهیز کنم. دیگر نمی دانم. قدیم می دانستم اما خیلی پیش دانسته هایم را فراموش کردم. آدم نمی تواند تا ابد کلیدی را در جیبش حمل کند که به هیچ چیز نمی خورد.


جروم دیوید سالینجر

...حالا فکر می کنم...

یاد سال های ناسروده که می افتم
هم بازی کودکی هایم تیله هایش را
کنار آواز پروانه ها می چیند
و با کاشی هایش
ایوان شمعدانی ها را فرش می کند
...
حالا فکر می کنم
چند سال از تیله ها بزرگتر شده ام ؟
چند سال از کاشی ها ؟
سکوتی که از اردیبهشت کودکی ها
تا امروز صبوری کرده می شکند
سکوتی سبز ، همرنگ تیله ها
امروز دستم را گرفتی
و تمام دنیای من کف دستهای تو جا ماند
این بار که دیدمت همراه دست هایت
یک تیله ی کوچک سبز برایم بیاور

احمد رضا احمدی
این شعر را همیشه با خود زمزمه می‌کنم

من چنین کردم، تو اما چنان نکن.

دنیا، دریاست و ما دائم توی آن دست و پا می‌زنیم. شنا بلد نیستیم. تازه اگر هم بلد باشیم با این همه گوی سنگی و سربی که به پا بسته‌ایم، کاری نمی‌توانیم بکنیم. هی فرو می‌رویم و فرو می‌رویم و فروتر.
هر دلبستگی یک گوی است و ما هر روز دلبسته‌تر می‌شویم. هر روز سنگین‌تر. هر روز پایین‌تر و این پایین، تاریکی است و وحشت و بی‌هوایی، اما اگر هنوز هستیم و هنوز زنده‌ایم از بابت آن یک ذره هوایی است که از بهشت در سی...نه‌مان جا مانده است.
دریانوردی به من می‌گفت: دل بکن و رها کن. این گوی‌ها را از دست و پایت باز کن که سنگین شده‌ای. سنگین که باشی ته نشین می‌شوی. سبکی را بیاموز. سبکی تو را بالا خواهد کشید.یک گوی باور دیگران است و یک گوی باور خودم. گویی عشق و گویی تعصب و گویی...
می‌گویم: نمی‌توانم، که هر گوی دلیلی است بر من، بر بودنم. یک گوی سواد است و آموخته‌ها، یک گوی مکان است و موقعیت و مقام.
دریانورد می‌گوید: اما آن که نمی‌بخشد و نمی‌گذرد و از دست نمی‌دهد، تنها پایین می‌رود. و حرص، کوسه‌ای است که آن پایین دریدن آدمی را دندان تیز کرده است.
پس ببخش و بگذر و از دست بده تا رو بیایی. اگر به اختیار از دست ندهی، به اجبار از تو می‌گیرند. و تو می‌دانی که مردگان بر آب می‌آیند، زیرا آن چه را باید از دست بدهند، از دست داده‌اند. به اجبار از دست داده‌اند، اما کاش آدمی تا زنده است لذت بی‌تعلقی را تجربه کند.
دنیا، دریاست و آدمی غریق، اما کاش می‌آموخت که چگونه بر موج‌های دنیا سوار شود.
دریانورد این را گفت و بر موجی بالا رفت. چنان به چستی و چالاکی که گویی دریا اسب است و او سوار کار.
من اما از حرف‌های دریانورد چیزی نیاموختم، تنها گویی دیگر ساختم از تردید و بر پایم آویختم.
من چنین کردم، تو اما چنان نکن.


عرفان نظرآهاری